کاردو

• در اینجا نفس می‌کشد؛ دم و بازدم

با هر بازدمش  در ناحیه‌ی گردنم هوایی می‌پیچد به گرمی بادهایی که از جانب صحراهای عربستان می‌وزد.

هوایی که آرزوهای سبز شده بر جلگه‌ی سینه‌ام را در آغوش کشیده و به کام مرگ می‌کشاند وُ پس از آن،
به تسخیر غضب او در می‌آیم
همچون کوی ۷۶
در تسخیر باتوم و گاز اشک آور

• از اینجا دست می‌کشد؛ از بالا به پایین!

انگشت‌هایش را که بر روی قفسه‌ی سینه می‌گذارد،
حس سوختن تا ته جگر فرو می‌رود؛
سرانگشت‌هایش سوزان است، همچون سرانگشت‌های آغشته به جوهر انتخاباتی!

سایش دستش به سمت شکم، دلم را ضعف می‌برد چندان‌که تسلیم می‌شوم،
همچون تسلیم شدن روشنایی در خیابان‌های ۸۸
در برابر قمه‌ی تاریکی!

• از اینجا ضربه می‌زند؛ سخت و ناگهانی!

لذت درد به سمت پایین می‌خزد، همچون پیچک دور کمرم می‌پیچد، تنگ می‌شود، فشار می‌آورد، محکم… محکم…
زمین می‌خورم!

اکنون مثل یهودی‌های محبوس در اتاق‌های گاز نگاه می‌کنم وُ هیکل نخراشیده‌ی سرابِ خدا در انتهای نگاهم محو می‌شود…
سنگینی تنش، بر تنم آوار می‌شود،
همچون آوارشدن گلوله‌ها در خیابان‌های ۹۶
به جمجمه‌های آزادی خواه!

• اینجا را می‌گیرد؛ با مهر و با خشم!

 

تقلا می‌کنم، دستم را بالا می‌برم تا شاید  حتی به شکلی نمادین به جهان خارج از لای ران‌هایم که با مالش کیر او به خواب رفته، اعلام کنم:
من بیدارم! بیدار باد آزادی!

اما…
خواب برخاسته از خشمِ لزج و پر مهر او درونم را فرا می‌گیرد و
من به خواب می‌روم،
مثل عشق که در خیابان‌های ۹۸
غوطه‌ور در خون به خواب رفت!


• از اینجا فرو می‌برد؛ مغرور و محکم!

 

من پایین، او بالا، من زیر دست وُ او زیر و زبرم می‌کند، پاهایم را چون نماد حکمرانی‌‌اش (بر روی قلعه‌ی ستم) علم می‌کند،
و فرو می‌برد کیرش را، به مثابه کارفرمای من،
و ضربه می‌زند محکم به ته‌مانده‌های توان کارگری‌ام!

من شناور در همان خلسه‌ای هستم که شرافت،
انسانیت
و آزادگی در آن شناور بود آن گاه که ساحل نشینان
از دور
به خیابان‌های ۱۴۰۰ نگاه می‌کردند
و پوزخندی زهرآگین
و ابراز نگرانی

• تمام!

بن‌مایه‌ی خشم، آن سفید چسبناک، پس از خشم اول، لزج در من ریخته شد
و تمام…

من بیدارم، هشیارم، زخمی، سوخته، شکسته، لذت برده،
همچون تمام خیابان‌هایی که به شهوت انقلاب و تازه زیستن به پیشواز لبخند رفتند، اما
هر آن چه که با آن رو‌به‌رو شدند
خشونتبود!

خشونت لباس‌هایش را پوشید؛ رفت؛ در را هم پشت سر بست.
از پنجره به خیابان نگاه می‌کنم.

خیابان و من، هر دو، می‌دانیم  باز خواهد گشتخشونت!
.

پایان

 

دیدگاهتان را بنویسید