Back in the garden…we’re getting” high now… Because we’re older

فاطمه صفریان

همه چیز همیشه از همین جا شروع می‌شود… از همین جایی که فکر میکنی می‌توانی شروع کنی… تمام زندگی‌ات را در یک چمدان می‌چپانی، دست خودت را سفت می‌گیری و با یک بلیط رنگ و رو رفته در دست دیگرت از  خودت فرار می‌کنی… خیال می‌کنی می‌روی که می‌روی… آفتاب هم مستقیم توی مغزت می‌تابد اما باز می‌روی… می‌روی که کسی دیگر بشوی… چه خیالات خامی! میان غرش موتورهای قطار و هیاهوی مردم، به ندرت می‌توانی بفهمی که چیزی تغییر نکرده… یعنی من تا بحال ندیده‌ام زنی چمدانش را در ایستگاهی ول کند و برگردد… آدم‌ها دیر می‌فهمند که هر جا بروی خودت را هم برده‌ای! می‌دانی چه می‌گویم؟ یعنی فکر می‌کنم دیگر اهمیتی ندارد که کفش‌های ورنی نو بپوشم یا کاپشن چرمم را با یک پالتوی بلند مشکی عوض کنم… ریه‌هایم را با وینستون آبی به گا بدهم یا با مالبروی قرمز… یا به جای گوش کردن به بیتلز به سراغ ریحانا بروم… من هنوز همین غده‌ی خوش خیم وسط زندگی‌ام هستم… و با اینکه این را می‌دانم، باز سخت در تلاشم تا صورتم را رنگ کنم و نقش دلقک ها را بازی کنم… در تلاشم خودم را بردارم و بیندازم در سطل زباله و رویش بنویسم مواد منفجره! لطفا نزدیک نشوید! و یک من جدید بسازم  و روی طاقچه بگذارم تا شاید اندکی بتوانم خودم را تحمل کنم…

برای این همه فکری که در سرم داشتم واگن تنگی بود… دیوارهای کرمی‌اش به قدری به من نزدیک بود که احساس می‌کردم اگر راننده یادش برود پایش را روی آن ترمز لعنتی بگذارد و از یک دست انداز کمرشکن رد شود من هم تبدیل به بخشی از آن کرمی رنگ خواهم شد… میزی که مشخصا برای پوشاندن آن، فرش قرمز کهنه‌ای روی آن قرار داده بودند شبیه به تمام میزهای دنیا بود… یکی مثل همین را در مطب دکتر دیده‌ام!

+ من حالم خوب است آقای دکتر

– آدمی که خوب است دوز قرص‌هایش با نمره‌ی چشمش بالا نمی‌رود آقای تام

+ می‌دانی آقای دکتر؟! فکر کنم من خسته شده‌ام!

– با روانشناست صحبت کرده‌ای؟

+شاید هرگز او را دوست نداشتم آقای دکتر!

– کی آقای تام؟

+خودم را…

– شما حال‌تان خوب نیست آقای تام!

اما من حالم خوب است… صبح‌ها قهوه می‌خورم… میلم به صبحانه نمی‌رود اما سیگارم را می‌کشم… تو؟! نه به تو فکر نمی‌کنم… بلند بلند می‌خندم… گاهی هم داد می‌زنم… لب پنجره داد می‌زنم تا بچه‌ی همسایه‌ی روبرو، لب پنجره بیاید… با آن موهای بلند و چشم‌های درشتش سخت است حدس زدن اینکه دختر است یا پسر… شاید خیلی سال است که به جای تو به خودم فکر می‌کنم تا از خودم متنفر شوم… نمی‌دانم چرا بچه‌ی همسایه اصلا بزرگ نمی‌شود..!

+فکر نمی‌کنی این چرخ و فلک زیادی بلند باشد؟!

– انقدر ترسو نباش موری! شبیه دختر بچه‌ها رفتار می‌کنی!

باد می‌آمد، خورشید پشت ابر بازی‌اش گرفته بود، چشمانت میلرزید، انگار که باد افسار چشمانت را به دست گرفته… دستت روی موهایت هی تکان می‌خورد و در نهایت لب‌هایت را لمس می‌کرد..

+هی! دختربچه‌ها ترسو نیستن! تو خیلی بدجنسی تام!

– ارتفاعی ندارد! بیا!

دستت را محکم گرفتم… میز آقای دکتر شکست… اما مشت من بهانه بود… از همان اول، آن ترک بزرگ را دیده بودم… من حالم خوب است… این میز هم ترک دارد… اگر این را برای مادربزرگ تعریف کنم چین‌های دور چشمش از شدت خنده به هم می‌پیچد… آخر مگر می‌شود همه‌ی میزهای دنیا شبیه به هم باشند؟! نه، آن‌ها که آدمیزاد نیستند… تو هم نیستی… تو هیچ وقت شبیه هیچکدام‌شان نبودی… تو حرامزاده‌تر از همه‌ی این‌ها بودی…

همان جا بالای چرخ و فلک باید می‌فهمیدم… چشمانت می‌درخشید اما دست‌هایت  بهت خیانت می‌کرد… مثل زلزه‌های گاه و بی‌گاه شهر هی می‌لرزید… هرچه بلندتر می‌خندیدی بیشتر می‌لرزید.. همیشه می‌دانستم ترسویی… اما هربار از زیرش قسر در میرفتی… عادت کرده بودی به اینکه بگویم اوه موریس! من اینجا هستم… ترس همیشه عقب تر از ما هست!

ما بالاتر می‌رفتیم و ترس نزدیک‌تر می‌شد…

ما هیچ وقت به آنجا برنخواهیم گشت… آقای دکتر سر تکان داد… اما این میز روی این فرش قرمز کهنه شکسته نبود… انگار مسافرهای این واگن حال‌شان زیاد هم خوب نیست… بیشترشان میخندند… حتی دخترک با موهای قرمز که مدام لبخند می‌زند و حتی به من سیگارهای طلایی‌اش را تعارف کرد هم حالش خوب نیست… از آن‌هایی است که تمام شب در خواب نفرین‌ات می‌کنند… با آن چانه‌ی بلند استخوانی اش… خب که چه؟! مادربزرگ حتما از او خوشش نمی‌آمد… هر دختری که برای من می‌پسندید چانه‌ای گرد داشت… نمی‌خواهم به یاد بیاورم… نه مادربزرگ را و نه وقت‌هایی که من را دست می‌انداختی که قرار است روزی با یک زن درست رفتار کنم… نمی‌خواهم به یاد بیاورم… اصلا می‌خواهم همین الان پیاده شوم و به آپارتمانم برگردم و برای پسر همسایه داد بزنم… نمی‌خواهم مادربزرگی که دارد می‌میرد را ببینم… از همه‌تان بدم می‌آید… از تو بیشتر از همه… از آن گاردن مسخره و تمام کودکی‌ام که با تو گذشت هم بدم می آید… آن زلزله‌های همیشگی و ابرهایی که هیچ وقت شرشان را گم نمی‌کنند باعث می‌شوند حالم بهم بخورد… برمی‌گردم به آپارتمانم و سیگاری روشن میکنم. مادربزرگ نمی‌میرد! نه! نمی‌میرد… آدم‌ها که شبیه به هم نیستند؟! چرا هستند!.. اما مادربزرگ مثل تو نیست…

+اما برگشتن‌ات باعث می‌شه بهتر بشی آقای تام…

_آدم ها می‌میرند آقای دکتر… چه لحظات آخر من باشم یا نه… بالاخره می‌میرند… نمی‌شود جنگید… زورمان نمی‌رسد… مهم نیست چقدر کارهای نکرده داشته باشی یا چقدر کارهای مهم کرده باشی… مهم نیست اگر معنای زندگی را پیدا کرده باشی یا نکرده باشی… آن لعنتی وقتی بیاید خرخره‌ات را می‌گیرد… مهم نیست اگر باعث شود دیگران حال‌شان از خودشان بهم بخورد… مهم نیست چقدر دلتنگ می‌شویم… آن‌ها در نهایت خواهند مرد… ما در نهایت خواهیم مرد…

+ سیگار؟

– ممنونم خانم مو قرمز!

+ دورثی صدایم کنید!

– می‌توانی کمکم کنی قطار را نگه دارم؟! من باید از این خراب شده بروم خانم دورثی!

(آن استخوان تیز چانه‌اش دارد داد می‌زند که هی! این دیوانه را ببین! خیال کرده رئیس جمهور است که قطار را نگه دارد!)

+ من دیوانه نیستم

– نه اقای محترم، من و جک همچین منظوری نداشتیم!

و بعد با نگاهی به شوهرش فهماند که دقیقا همین منظور را داریم، مگر نه؟!

کتم را جمع کردم و زیر بغلم زدم، من باید برگردم به آپارتمانم! بچه‌ی همسایه چرا بزرگ نمی‌شود؟

– این شلوارها برای تو و موریس زیادی کوچیک‌ شده این‌طور فکر نمی‌کنی؟!

– ولی موریس هنوز دوسشون داره… اه اون اصلا بزرگ نمی‌شه مامان بزرگ.!

مامان بزرگ! باید بروم… انگار مهمه… مهمه که لحظه‌های اخر چه کسی مردنت را تماشا می‌کند…

– بیا هم دیگر رو اونجا ملاقات کنیم تام..

+ اوه موریس! چه لزومی داره این همه راه تا جاده‌ی جنگلی برویم وقتی می‌توانیم همینجا توی گاردن بشینیم و وقت بگذرانیم؟!

نور خورشید ازچشمانش می‌گذشت… بعد از سه روز، خورشید حالا چشم‌هایش را رد کرده بود و من تمام چیزی که می‌دیدم رنگین‌کمانی بود که از چشم‌هایش روی من سایه می‌انداخت… موهایش حالا بلندتر شده بود…

– فکر نمی‌کنی کسی بشناستمون که، نه؟!

+فکر نمی‌کنم به خاطر سیگار کشیدن بکشنمون موریس…

– اوه نه؟..نه..

موهایت حالا بلندتر از آن روزهاست… جوری که می‌توانم همه‌شان را با یک کش آبی، یک جا زندانی کنم… اما موهایت سرتقن! نه مثل خودت! تو اصلا شبیه به بدنت نبودی موریس، اون همیشه بهت خیانت می‌کرد…

+ دستت رو بیار جلو!

– تیکه‌های ماریجوانا، پوست دستم را قلقلک می‌داد… با سر به آن‌ها اشاره کردی و گفتی:

+ این دلیلیه که نمی‌تونیم توی گاردن بمونیم و لش کنیم تام! مامان بزرگت حس بویایی قوی‌ای داره!

مامان‌بزرگ اینجا است… چشم هایش را نمی‌بینم… بین چروک‌های دورش قایم شده، اما هنوز هست… لبخندهایش هنوز همان مزه را میدهد… درست مثل خنده‌هایش در قاب عکس آپارتمانم… پسر همسایه چرا بزرگ نمی‌شود مامان بزرگ؟… توهم اینجایی… جایی درست بین من و مادربزرگ ایستاده‌ای… دستت را دور گردنش انداخته‌ای تا از عکس فرار نکند… من به شما نگاه می‌کنم و می‌خندم…بعدها مادربزرگ یه لیوان چای جلوی من گذاشت… به چشم‌هایم نگاه کرد و گفت:

– هر جا بروی ترس هم کنارت چای می‌خورد…

باهم چای هم خوردیم… یادت می‌آید؟ کنار جاده‌ی جنگلی… درست همین‌جا… همین‌جا که الان نشسته‌ام و حالم خوب است… سیگارم را می‌کشم و به تو فکر نمی‌کنم… به تو فکر نمی‌کنم فقط بخاطرت می‌آورم…

+ فکر می‌کنی بعدها کسی ما را به خاطر می‌آورد؟!

پاهایت را دراز کرده بودی و چمن‌ها را لای انگشتان پایت زندانی می‌کردی… دست‌هایت روی زمین بود و چشم‌هایت بین من و آسمان می‌چرخید…

_تنها کسی که من و تو را می‌شناسد منم، مادربزرگ است و خودت، موریس..

+اما، اگر یا شاید در جنگ با کسی آشنا شدیم چی؟! شاید برود به زنش بگوید که هی عزیزم من با دو نفر آشنا شدم… آدم‌های خوبی به نظر می‌رسند! اگرچه که هنوز بلد نیستند تفنگ را درست در دست بگیرند! کمی هم عجیب هستند! یک روز توی چادر دیدم‌شان، نشسته بودند و بهم زل زده بودند! قسم می‌خورم حتی پلک هم نمی‌زنند. اه! این را نگفتم..حتی دوتا شلوار کوتاه عجیب غریب دارند که امکان ندارد زیر یونیفورم‌شان نپوشنش! میگویند یادگار مادربزرگ‌شان است! با اینکه برادر نیستند اما مادربزرگ یکی‌شان مادربزرگ آن یکی هم هست! عزیزم اما آدم‌های خوبی به نظر می‌رسند!

بلند بلند خندیدم… تو هم خندیدی… ما می‌خندیدیم اما هیچ وقت به هم نگفتیم… چیزی به هم نگفتیم… چیزی به من نگفتی… عکس‌هایت حرف نمی‌زنند… توهم نمیزدی… همیشه کم حرف بودی اما همیشه ب

ودی… هی داد زدم موریس انقدر ترسو نباش! نفس بکش! خیلی هم خون زیادی نیست! حالا به قلبت خورده که خورده، یک گلوله‌ی کوچک که ترس ندارد لعنتی! تو به من خندیدی، اما بدنت به تو خیانت میکند… می‌دانستی؟! تو به من میخندیدی، اما بدنت نمی‌خواست نفس بکشد…

– تو نمی‌ترسی تام؟!

+ ترس همیشه یک قدم قبل ماست موریس! وقتی دست‌هات اینجا باشد!

دستش را گرفتم و روی قلبم گذاشتم… وقتی چشم‌هایش گیج بود، دست‌هایش بهش خیانت می‌کرد… خورشید هم گیج بود… هی پشت ابر می‌رفت و هی بیرون می‌آمد و سلامی می‌کرد… چشم‌هایت موریس… چشم‌هایت همه چیز را لو می‌دادند، حتی اگر زبانت هی لای دندان‌هایت گیر می‌کرد تا چیزی نگویی… می‌دانستی بدنت به تو خیانت میکند؟! هرچه بیشتر می‌خندیدی دست‌هایت بیشتر می‌لرزید… موریس! موریس! آهای آقا، شما موریس را ندیده‌اید؟! همان که به من زل می‌زند و شلوار‌های عجیبی زیر یونیفرم‌مان می‌پوشیم… همان که برادرم نیست اما مادربزرگش، مادربزرگ من هم هست! صدایت را می‌شنوم موریس… با کمی تاخیر… بین گرد و غبارها و صدای شلیک‌های پشت هم چرخی می‌زند و به من می‌رسد… دستم دور اسلحه سفت‌تر می‌شود، اما پاهامی کار نمی‌کند موریس… ترس عقب بود، اما دارد دست‌هایم را خفه میکند… ترس دارد کنارم چای می‌خورد… یک قدم جلوتر می‌آیم…‌ پوکه‌ها یکی یکی به زمین می‌افتند، باران به راه افتاده.. جنازه‌ها تعمید می‌شوند و روی سنگ قبرشان می‌نویسند سرباز وطن… من دارم می‌ترسم موریس… فکر کنم ترس را خورده ام… قورتش داده‌ام و حالا دارد انتقامش را از شکمم می‌گیرد که اینجوری بهم می‌پیچد… بوی خون و گوشت سرخ شده، سلول‌های مغزم را از کار انداخته… تو را می‌بینم… تویی که بدنت بهت خیانت کرده و وسط تیرباران‌ها دارد از کار می افتد… دستت را محکم فشار دادم… هی موریس انقدر ترسو نباش… نفس بکش… تو به من می‌خندی… خنده‌ات قرمز است… به رنگ خونی که از قلبت، روی دست‌هایم راهی می‌شود.. باد غبار را به هر سمت که بخواهد می‌برد… دستم را لای موهایت می‌برم و چشم‌هایت همه چیز را لو می‌دهند… من ایستادم و به جاده‌ی جنگلی خیره شدم… دلم می‌خواست ببوسمت… دلم می‌خواست برگردم و تو را ببوسم… آنقدر ببوسمت که لب‌هات بهت خیانت کند و مال من شود…

– وقتی برگردیم به گاردن می‌بوسمت… می‌توانیم با هم های¹ کنیم… چون دیگر بزرگ شده‌ایم… خونِ قلبت روی دست‌هایم به من می‌خندد و من داد می‌زنم نفس بکش…

به تو فکر نمی‌کنم فقط بخاطرت می‌آورم..

+ اگر بمیریم چی تام؟

– قول می‌دهم اگر نجات پیدا کردیم گریه نکنم..

دست‌هایت دور گردنم نزدیک‌تر می‌شد و گلویم تقلا می‌کرد تا کمی هوا را ببلعد… باد شدیدتر می‌شد و خورشید دیگر از بازی کردن خسته شده بود و پاهایش را دراز کرده بود و ابر را روی خودش کشیده بود… هوا ذره ذره رنگش می‌پرید و گلویم دور دست‌هایت بود و قلبم در گلویم می‌تپید..

+ ما نمی‌میریم… برمی‌گردیم به گاردن تا های شویم… چون ما حالا بزرگ شده‌ایم موریس…!

بچه‌ی همسایه چرا بزرگ نمی‌شود؟! روی سنگ قبرشان می‌نویسند سرباز وطن… روی سنگ قبری که تو زیرش هستی هم نوشته‌اند… اینجا جلوی من.. با خطی درشت… از تو متنفرم… ما سرباز وطن نبودیم… ما آدم‌های خوبی بودیم که به هم زل می‌زدند و شلوار‌های عجیبی زیر یونیفرم‌شان می‌پوشیدند… باز هم اینجا دراز کشیدی و خوابت برده… دیدی بدنت بهت خیانت می‌کند؟چطور سنگینی این سنگ را تحمل می‌کند؟! اوه موریس بدنت واقعا شورش را در آورده… اوه موریس عزیز… من ازتو متنفرم چراکه نیستی تا ترس عقب‌تر از ما بایستد… تو نیستی و ترس هر روز برایم چای دم می‌کند… موریس عزیز، از تو متنفرم چون شلوار های عجیب‌مان قلبم را فشار می‌دهد… لعنتی آن قدر فشار می‌دهد که فکر کنم قلبم را تنگ کرده… موریس عزیز از تو همیشه متنفر خواهم بود چون ما سرباز وطن نبودیم… ما بچه‌هایی بودیم که بزرگ نمی‌شدند…

پایان.

 

1. در اینجا منظور از های، واژه‌ی انگلیسی high به معنای نشئه است.

دیدگاهتان را بنویسید