نویسنده: کای چنگ تام، مترجم: ایپک آزاد
هشدار: این مطلب حاوی توصیفاتی کلی از خشونت در بستر روابط صمیمی، عاطفی و جنسی و همچنین از طرف فردی ناشناس در مکانی عمومی است.
مطلب پیش رو از کای چنگ تام (1) نویسنده، اجراگر، مربی سلامت روان و مددکار اجتماعی در پی بررسی وقایع و روشهاییست که شرایطی را ایجاد و حفظ میکنند که در بستر آنها خشونت رخ میدهد و حتی پیش از وقوع، آن را برایمان قابل پیشگویی میکنند. او مخاطب را با طرح سوالهایی به مسئولیت جمعی و برخورد فعالانه و حساسیت ورزیدن نسبت به نشانههای اولیهی خشونت دعوت میکند، سوالهایی از قبیل: چطور روابط آسیبزننده شکل میگیرند، پیشروی میکنند و مدتی پایدار میمانند؟
او به کدهای اجتماعیای اشاره میکند که تعریف ما از خشونت و نحوهی برخورد ما با آن را پوشش دادهاند و به این ترتیب فضایی را که برای محافظت از خود ساختهایم -اما به شکلی متناقض در آن به خشونت دامن میزنیم- به چالش میکشد.
در این فضای آشنا که او بازنمایی میکند، خشونت فقط در شدیدترین شکل خود و فقط در صورتی که به صراحت از آن نام برده شود، به رسمیت شناخته میشود و در این بین روشهای ظریفتری که آسیب را رقم میزنند و تشدید میکنند کاملاً نادیده میمانند. بنابراین خشونت یا تحت شرایطی خاص دیده میشود یا انکار میشود و عاملان آن هم -به همین ترتیب- به نظر میرسد تنها میتوانند هیولاهایی باشند که ناگهان رخ مینمایند و قرار نبوده و نیست در میانمان باشند.
اما آیا واقعاً چنین است؟
او ما را به فضایی بینابین دعوت میکند. آنجا که آسیب و نشانههایش -همانطور که گاهی از همهی ما سر میزنند- در فضای خودمانیمان دیده شوند و با مسئولیت در موردشان صحبت کنیم. آنجا که این نشانهها توجیه و انکار نشوند، بلکه فرصتی باشند برای مراقبت و جلوگیری از تشدید خشونت، پیش از آنکه ناگهان همه چیز به غلیان برسد و با انفجار و فریاد با آن مواجه شویم.
آنجا که هر کدام از ما -شما هم، من هم- با نگاهی هرچند سخت، اما شجاعانه به آینه و به اطرافمان رفتارها و موقعیتهای آسیبزا را در میان خود شناسایی کنیم. آنجا که صحبت از این نشانهها دیگر نه مکالماتی سخت که از آن گریزانیم، بلکه زبان عشق، امنیت و مراقبت میان ما باشند. آنجا که حاضر باشیم به آسیب و نشانههایش رسیدگی کنیم و برای التیام یکدیگر تلاش کنیم.
دعوت به مسئولیتپذیری در جامعهی کوئیر (2)
از کای چنگ تام
وقتی ما جوانهای فگ، دایک و ترنی (3) رویای جامعهی کوئیر را در ذهن میپرورانیم، فضایی سکولار و در عین حال مقدس را میبینم: یا آنطور که این روزها میان برخی کنشگران باب شده است، ما رویای یک «فضای امن» را در سر داریم. جامعهی کوئیری که در تخیل جمعی ما وجود دارد جاییست امن، امن برای بدنهایمان، برای روحمان و برای یک رنگینکمانِ بینهایت از جنسیتها و بیانهای جنسی. این رویاییست که ما را زنده نگه میدارد: رویای سرزمینی بدون مرز، مکانی بین مکانها، پر از زرقوبرق و درگکوئینها و کاندومهای رایگان، مکانی سحرآمیز. در این کوئیرلندیای افسانهای و خیالی، ما آزاد هستیم – از سرکوب خانواده و جمعهایی که اغلب خشونتگر و انکارکننده هستند. ما در کوئیرلندیا تصور میکنیم هیچکس مورد استثمار، خشونت یا تجاوز قرار نمیگیرد. هیچکس حذف یا طرد نمیشود. هیچکس نادیده گرفته نمیشود. در کوئیرلندیا، سیاست ما مترقیست و سخنانمان انقلابی. ما آزادیم خودمان را دوست بداریم، دیگران را دوست بداریم و مهمتر از همه دوست داشته شویم. کوئیرلندیا یک دهکده است، همان دهکدهی رویایی در ایدهآلترین شکل خود. در اینجا ما تمایل داریم تصور کنیم که هر چیزی ممکن است، و هیچچیز بدی هم نمیتواند اتفاق بیفتد. البته ما واقعاً در کوئیرلندیا زندگی نمیکنیم، اگرچه دهکدههای واقعی و جمعهای کوئیر به وفور وجود دارند، چه از لحاظ فیزیکی و چه در اینترنت. جوامع کوئیر در زندگی واقعی مملو از رویاپردازان زخمی هستند – اصلاً مگر ممکن است اینطور نباشند؟ و از آنجایی که ما بسیار زخمخورده هستیم، برای مواجههی واقعی با اتفاقات بدی که در بینمان رخ میدهد آماده نیستیم – چگونه باید در موردشان صحبت کنیم، چگونه با آنها برخورد کنیم، چگونه از آن تجربهها التیام بیابیم؟ ما نمیدانیم چگونه وارد مکالمههای سخت شویم، چگونه از دریچه عشق و عدالت به یکدیگر نگاه کنیم. شما یا در کوئیرلندیا هستید یا نه. هیچچیز بینابینی اینجا وجود ندارد.
شاید به همین دلیل است که ما به ندرت به خود و مقصر بودن خود هنگام وقوع اتفاقات بد نگاه میکنیم، چرا ما آنقدر مشتاق هستیم کسانی را که در جوامع ما آسیب میرسانند هیولا معرفی کنیم. در نهایت مگر هیولا چیست؟ موجودی که از همان بینابینها میآید – بین خیال و واقعیت، خوب و بد، التیامبخش و آسیبزا. ما از چیزی که از دیدن آن در آینه هراس داریم هیولا میسازیم.
وقتی حدود نوزده ساله بودم، عاشق پسری همجنسگرا به نام کوری (نام واقعی او نیست) بودم. کوری سفید و عضلانی و زیبا بود و چون در آن زمان من به عنوان یک پسر فمینین آسیایی دیده میشدم (پایینترین سلسلهمراتب جنسی میان مردان همجنسگرا)، فکر نمیکنم او متوجه عشق سوگوارانه و پرستشم بهش شده باشد. شاید هم به اندازهی کافی مؤدب بود که به آن اشارهای نکند. کوری عاشق یکی دیگر از پسرهای همجنسگرای سفید، جاناتان (که نام واقعی او نیز نیست) بود.
کوری و جاناتان رابطهای سخت و عذابآور داشتند که در آن زمان به نظر من عاشقانه میآمد. دعواهای انفجاری و حملات از روی حسادت آنها نشانی از این بود که آنها واقعاً یکدیگر را دوست داشتند. در دنیایی که من در آن بزرگ شده بودم، عشق و خشم چنان به هم مرتبط بودند که تقریباً مترادف یکدیگر به حساب میآمدند و میدانم که تنها من نیستم که این تصور را داشته است. مگر این همان پیامی نیست که والدین در هنگام تنبیه کودکان کوئیرشان به آنها میدهند؟ «حالا ببین منو مجبور کردی چه کار کنم. من خوبی تو را میخواهم. این کار بیشتر از آنکه تو را آزار دهد خودم را آزاد میدهد.»
من زمان زیادی را با کوری گذراندم، سعی کردم دوست خوبی برایش باشم، به این امید که او به من علاقهمند شود. درعوض، او مرا فرد مورد اعتماد خود میدانست و نوعی رابطهی حمایتی یکطرفه ایجاد کرد که بسیاری از مردان با دوستان فمینین خود برقرار میکنند. با گوش دادن به صحبتهای کوری در مورد گذشتهاش، تربیت پر خشونت خانوادهاش و امیدها و ترسهایش متوجه شدم که او هم برای تشخیص بین عشق و خشم تقلا میکند؛ عشق و درد. عشق و خشونت. شاید روزی با سادهلوحی مضحکی فکر میکردم او متوجه میشود که روح ما خویشاوند یکدیگرند و میتوانستیم همدیگر را التیام دهیم.
یک روز من برای ملاقات کوری به آپارتمانش در مرکز شهر مونترال، بعد از اینکه او دوباره با جاناتان دعوا کرده بود رفتم. از این که میدانستم اولین کسی هستم که او پس از چنین درگیریهایی با او تماس گرفته نوعی احساس غرور شرمآوری داشتم، از اینکه فقط من میتوانستم آسایشی را که میخواست برایش فراهم کنم. مراقبت کردن همیشه اولین و قویترین زبان عشق من بوده است که اغلب مرا به دردسر هم انداخته است. کوری یک بار گفته بود که من بسیار «مادرانه هستم» و این توصیف به دلیل غیرجنسی بودنش مرا تحقیرآمیزانه میسوزاند. من نمیخواستم مادر کسی باشم؛ میخواستم معشوقش باشم.
من به خانهی کوری رسیدم و با شتاب از پلههای پر پیچ و خم طولانی به سمت آپارتمانش سه پله بالا رفتم. در آپارتمان باز بود. اتاق نشیمن به هم ریخته بود، اثاثیه واژگون شده بود و اشیاء روی زمین پخش شده بودند. کوری در اتاق خوابش گریه میکرد. وارد شدم و کنارش روی تخت نشستم.
پرسیدم: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
او در حالی که اشک میریخت گفت: «جاناتان دارد به من خیانت میکند. ما با هم دعوا کردیم. به او گفتم که برود بیرون، اما او نمیرفت. بنابراین او را هل دادم بیرون و او… از پلهها افتاد.»
من چیزی نگفتم، چیزی هم حس نکردم، فقط یک حس جدا افتادگی داشتم که همیشه وقتی اتفاقات وحشتناکی میافتند احساس میکنم. تا همین امروز، وقتی در خیابان به من حمله میکنند یا صدای فریاد کسی را میشنوم، اولین چیزی که احساس میکنم یک آرامش مرده و مسکوت است.
کوری ناگهان به سمت من چرخید، صدایش بلند شد و میلرزید. با اینکه حرفی نزده بودم، انگار برای توجیه خودش گفت: «او هم داشت با من دعوا میکرد. او همیشه به من صدمه میزند، اما او همیشه ازش قسر در میرود چون او صدمهی روحی به من میزند وهیچکس نمیبیند که او چگونه به من آسیب میزند. بقیه فقط میبینند که من چگونه به او آسیب زدم.»
باز هم چیزی نگفتم. من هرگز به کوری در مورد رابطهی سمیاش چیزی نگفتم، اگرچه شاید او میدانست که من چه احساسی در این مورد دارم. تعجب نخواهم کرد اگر بدانم او همیشه آگاهتر از آن چیزی بود که به نظر میرسید.
دوستی ما بعد از آن خیلی دوامی نیاورد.
اگر داستانی در این دنیا وجود داشته باشد که بخواهم به درستی بیانش کنم، میخواهم همین داستان باشد.
وقتی کم سن و سال بودم، دروغ گفتن تنها راهی بود که برای زنده ماندن داشتم. امبر داون، شاعر لزبین و مدافع حقوق کارگران جنسی در کتاب خاطرات خود با عنوان چگونه شعر زندگی مرا نجات داد (4)، مینویسد: «دروغگویی کار کسانیست که به آنها آموخته شده که حقیقتشان ارزشی ندارد.» من تمام زندگی بزرگسالیام را در جستجوی «حقیقت» گذراندهام. آن حقیقت محض، از آن نوعی که باید یا بگوییش یا بمیری، از نوعی که ممکن است در حال گفتنش بمیری.
من دنبال پاسخ به این سؤالها بودم: چرا اتفاقات بد رخ میدهند؟ چرا افراد صدمهدیده به افراد دیگر صدمه میزنند؟ چطور این اجازه را به آنها میدهیم؟ چگونه میتوانیم جلوی این اتفاقات را بگیریم؟ اینها سوالاتیست که ما در کوئیرلندیا نمیپرسیم. شاید دلیلش این باشد که اگر این کار را میکردیم، کوئیرلندیا آنطور که تصورش میکنیم دیگر وجود نمیداشت.
کتاب کلاسیک گابریل گارسیا مارکز با عنوان وقایعنگاری یک مرگ پیشگوییشده (5)، پرسشهایی از جامعهی کلمبیا مطرح میکند که به موازات پرسشهاییست که من درگیر آنها بودم. در این رمان، مردی به نام سانتیاگو ناسار توسط برادران دوقلوی ویکاریو، که به دنبال انتقامِ از دست دادن باکرگی خواهر کوچکترشان آنجلا هستند، به قتل میرسد. نه آنجلا و نه راوی رمان فاش نمیکنند که از دست دادن باکرگی از روی توافق اتفاق افتاده بوده یا تجاوز جنسی، اما گناه نسار برای جرمی که به او نسبت داده شده از طریق وقایع کتاب زیر سوال میرود.
وقایعنگاری یک مرگ پیشگوییشده که در قالب یک معمای قتل نوشته شده است، با افشای شرایط قتل نسار و هویت قاتلان در فصل اول، قراردادهای این ژانر را بهم میزند.
هر یک از فصلهای بعدی، وقایع منجر به قتل را از دیدگاههای مختلف مردم شهر بررسی میکند. این رمان به آهستگی نشان میدهد که تقریباً تمام دهکده به نقشهی قتلآمیز برادران ویکاریو آگاه بودند اما به دلایل مختلف -از روی راحتی، باور به ناموس، ترس، تنبلی، حماقت و بدخواهی- از هر نوع عمل پیشگیرانه برای تحقق قتل خودداری میکنند. حتی گاهی به نظر میرسد که برادران ویکاریو عمداً نیت خود را فاش میکنند به این امید که کسی جلوی آنها را بگیرد، اما هیچکس این کار را نمیکند. به این ترتیب، ناسار با خشونت کشته میشود، برادران به زندان میافتند و آنجلا تا آخر عمر «بیناموس» قلمداد میشود.
وقایعنگاری یک مرگ پیشگوییشده نقشهای برای سوالاتی که اکنون از جامعهی کوئیر میپرسم ارائه میهد – جامعهای که در آن دوران بلوغ را گذراندم و حالا هم به زندگی در آن ادامه میدهم. اینها سوالاتی دربارهی ماهیت خشونت و مسئولیت جمعی در قبال خشونت هستند که از سوی کدهای اجتماعی در شهر تخیلی وقایعنگاری یک مرگ پیشگوییشده و در جامعهی کوئیر پوشش داده شدهاند. مارکز بر مفاهیم شرافت و مرگ خشونتآمیز تمرکز میکند، اما من در جهتی کمی متفاوت، هرچند مرتبط میچرخم. در جامعهی کوئیر، ما از قبل میدانیم که چرا اعضای ما میمیرند: ما به دلیل هموفوبیا و ترنسفوبیا کشته میشویم، از سوی غریبهها، خانواده و دولتی که به نظر میرسد مصمم است منابع حیاتی مانند مراقبتهای بهداشتی و سرپناه را از ما دریغ کند. چیزی که نمیدانیم این است که چرا از لحاظ جسمی، روانی و جنسی به یکدیگر آسیب میزنیم.
چند سال پس از اینکه کوری دوست پسرش را از پلهها به پایین هول داد، من غرق در فضای کوئیر و پانک مونترال بودم. بیش از هر شهر دیگری که میشناسم، جامعهی کوئیر مونترال عمیقاً تحت تأثیر آنارشیسم پانک است – فلسفهای که قدرتهای اقتدارگرا مانند دولت-ملت را تقبیح میکند و به نمایش در آوردن شادمانه و آزادانهی لذتها و تمایلات جنسی را ستایش میکند. در مونترال کوئیر بودن یعنی پانک بودن، فمنیست بودن یعنی ضداستعمار بودن، یعنی دید مثبت نسبت به رابطه جنسی و مصرف دراگ داشتن (حداقل در تئوری). در مونترال چشم انداز کوئیرلندیا با تراشههایی طلایی و درخشان قابل رویت است.
در جامعهی مونترال امنیت و مسئولیتپذیری دائم موضوع بحث است، بحثی که اغلب مانند یک حلقهی بیپایان به نظر میرسد. بارها و بارها ما بر حق همهی اعضای جامعه برای داشتن زندگیای عاری از تعرض از سوی شریک عاطفی در بستر روابط صمیمی و برای داشتن زندگیای عاری از خشونت -در هر شکلی از آن- تأکید میکنیم و همهی کسانی را که ممکن است چنین آسیبهایی را سبب شوند محکوم میکنیم.
ما آشکارا اعلام میکنیم که چنین افرادی در مهمانیها، کارگاههای سیاسی، تظاهراتها و خدمات مجموعه مورد استقبال قرار نمیگیرند. اسامی چنین افرادی از طریق شبکهی ارتباطی اعضا، اسناد آنلاین نیمهخصوصی و گاهی فراخوانهای عمومی در رسانههای اجتماعی منتشر میشود. در کوئیرلندیا از آسیبزنندگان استقبال نمیشود.
اما در مورد افرادی که اتفاقاً هم بازماندهی آسیب و هم خطاکار هستند، چه کنیم؟
در آن مقطع از زندگی دوستی داشتم که اینجا از او به عنوان رونان نام میبرم. رونان پسری در اواخر دههی بیست سالگیاش بود. برای مدتی به نظر میرسید تمام فضای کوئیر مونترال برایش بال درمیآوردند. او هم زیبا بود و هم در کنارش بودن فوقالعاده سرگرمکننده بود. به طرز جالبی و به شیوهای تند و مستقیم -که برای جامعهی کوئیر بسیار خوشایند است- شوخطبع بود، یک رقصندهی شگفتانگیز بود و یک مجلس گرمکن حسابی.
من رونان را مانند یک برادر دوست داشتم و او هم مرا دوست داشت. فکر میکنم چون به او گوش میدادم، حتی زمانی که او سرگرمکننده یا خندهدار نبود. با هم مهمانی میرفتیم و با هم دراگ مصرف میکردیم و روی پشتبام من دراز میکشیدیم و در گرمای درخشان تابستان مونترال با هم لیموناد میخوردیم. او از کودکی آزاردهندهاش برایم گفته بود و من هم از دوران کودکی خودم.
تنها چیزی که در مورد رونان وجود داشت این بود که وقتی شروع به مصرف مشروبات الکلی یا دراگ میکرد، نمیتوانست دست از کار بکشد و وقتی نمیتوانست متوقف شود بدجنس میشد، مخصوصاً وقتی که اوضاع طبق میلش نبود. یک روز به او گفتم که باید از پاتوقمان بروم چون قرار است دوست پسرم را ببینم. رونان با کنایه به من خندید و سپس با مشت به سینهام کوبید، آنقدر محکم که باعث لغزش و نفس نفس زدنم شد.
برای یک ثانیه یخ زدم، شوکه شدم. سپس با روشنیِ یک بیحسی -که در تمام عمرم در لحظاتی که باید عصبانی یا ترسیده باشم تجربه میکنم- یک سیلی به صورت رونان زدم و گفتم: «دوستت دارم اما اگر دوباره مرا بزنی، قسم میخورم تا زمانی که متوقف شوی تو را خواهم زد.» درست الان که دارم این را مینویسم، متوجه شدم که یک بار در شانزده سالگی دقیقاً همین را به پدرم گفته بودم. نمیدانم آیا رونان هم هرگز این را به پدرش گفته بود؟
عشق و خشم. عشق و درد. عشق و خشونت. ما افراد کوئیر، بهتر از آنچه حاضر به اعترافش باشیم ارتباط بین این چیزها را میدانیم. فکر میکنم اصلاً به همین دلیل بود که ارتباطم با رونان به نظرم انقدر عادی میرسید.
خشونت در کوئیرلندیا عادیسازی میشود و بنابراین نامرئی میشود، تا زمانی که دیگر ناگهان نمیتوان انکارش کرد. تا زمانی که فردی به پشتوانهی شبکهی روابطش و برخورداری از قدرت اجتماعی کافی برمیخیزد و میگوید: «این شخص به من آسیب زده است» اما در بیشتر مواقع، گفتن این که کسی به شما آسیب زده کافی نیست تا کسی شما را باور کند. میزان فداکاری و چشمپوشی ما برای حفاظت از این سراب خیالیِ پر زرقوبرق جامعهمان چنین قدرتمند است. ما همین حالا هم بسیار کم هستیم و کسانی که ما را نابود میکنند بسیار زیادند. زندگی اکنون بسیار سخت است و بسیار خطرناک. پس گویی به نظر راحتتر میرسد که روی برگردانیم و تظاهر کنیم آنچه را که درست در مقابلمان میگذرد نمیبینیم!
برای شنیده شدن و باورپذیر کردن خود، فردی که مورد آسیب قرار گرفته باید از زبان تروما، بحران و آسیب شدید استفاده کند. سارا شولمن، نویسنده و نظریهپرداز لزبین، این موضوع را به عنوان فرآیند بالا گرفتن (6) توصیف میکند که در آن رنج افراد جدی گرفته نمیشود، مگر اینکه با زبانی افراطی بیان شود. شولمن میگوید که این میتواند منجر به بیان بیش از حد آسیب شود، فرضیهای بسیار مناقشهبرانگیز در جامعهی کوئیر.
به عنوان یک جامعه، ما تمایل داریم فقط به آسیبهایی واکنش نشان دهیم که بسیار شدید هستند و به صراحت برایمان نام برده میشوند. در حالی که روشهای ظریفتری که آسیب را رقم میزنند و تشدید میکنند را نادیده میگیریم. ما نمیدانیم روابط آسیبزننده چطور شکل میگیرند و نمیدانیم چگونه پایدار میمانند و پیشروی میکنند. ما نشانههای اولیهی خشونت را نمیشناسیم و راهبردهایی را تمرین نمیکنیم که میتوانند برای جلوگیری از وقوع حادثهای تراژیک و تروما به ما کمک کنند. ما فعالانه با افراد و موقعیتهای آسیبزا روبرو نمیشویم و با آن برخورد نمیکنیم. تا آن زمان که بالاخره به کسی آسیب جدی وارد شود و به نظر برسد دیگر چارهای جز حذف کامل آنها از جامعه باقی نمانده است.
بنابراین ما همچنان که از پرداختن به آسیب گریزانیم، نسبت به آن با وسواس هم برخورد میکنیم. ما سعی میکنیم تا حد امکان از دیدن هرگونه نشانهی خشونت یا انتخابهای آسیبزننده فاصله بگیریم. تصور اینکه خودمان یا کسانی که دوستشان داریم به طور بالقوه آسیبزنندهاند یا همین حالا هم به دیگرانی آسیب رساندهاند برایمان غیرممکن است، زیرا چنین احتمالی را به معنای از دست دادن کوئیرلندیا میدانیم؛ و این یعنی از دست دادن همه چیز.
مدتی بعد در همان سال، من و رونان با گروهی از افراد کوئیری که به عنوان فعال و آکادمیسین بسیار شناختهشده بودند برای نوشیدن بیرون رفتیم. همهی آنها فمینیستهای معروفی بودند که مرتباً در مورد موضوعاتی مانند رضایت، روابط کوئیر و خشونت صحبت میکردند و مینوشتند.
دوست پسر رونان، کیث، یک پسر سفید بود که یکی از این فعالان کوئیر شناختهشده بود. میدانستم که او و رونان اغلب درگیریهایی با هم داشتند – رونان با تجربهی فقر و سرکوب نژادی بزرگ شده بود و کیث بسیار ثروتمند و سفید بود. مسلماً درگیریهایی بود که ریشه در عدم توازن قدرت و امتیاز اجتماعی و طبقاتیشان داشت که رونان به آنها اعتراض میکرد. من در این مورد از رونان حمایت میکردم. زیرا میدانستم که بودن در جایگاه فرد بهحاشیهراندهشدهتر و با امتیازهای کمتر در یک رابطه به چه معناست.
آن شب رونان و دوست پسرش با هم بحثشان شد. شبیه اغلب دعواها با رونان همه چیز اول به آرامی شروع شد و سپس ناگهان منفجر شد. در خیابانهای شمال مونترال با هم بحث میکردند تا اینکه بدون هیچ هشداری، رونان کاملاً از کوره در رفت و مشتش را به صورت کیث کوبید. من صدای ضربه را شنیدم، شنیدم که چطور هوا از ریههای کیث خارج شد. دیدم چشمانش گشاد شد، صورتش سرخ شد، خون از دهانش پاشید و به صورت قطرههایی روی سنگفرش پاشید و زیر لامپهای خیابان سیاه شد.
افکار در سرم به سمت تجربهی کوری و جاناتان هجوم آوردند. من به خودم قول داده بودم که دفعهی بعد که شاهد خشونت در بستر رابطه بودم، کاری انجام دهم. بعلاوه این دفعه تنها نبودم – از سوی فعالان کوئیر معروفی احاطه شده بودم. همهی آنها تقریباً یک دهه از من بزرگتر و با تجربهتر بودند. فکر کردم آنها حتماً میدانند چه کار کنند.
اما هیچکس کاری نکرد.
مدتی بعد، از یکی از آن فعالان معروف کوئیر پرسیدم نظرش در مورد آن شب چیست؟ گفتم: «فکر نمیکنم کاری که رونان انجام داد درست باشد.» به زمین نگاه کرد. آهی کشید و گفت: «آره، فقط سعی میکنم در موردش فکر نکنم.»
وقتی برای اولین بار وارد جامعهی کوئیر شدم، به من آموختند که همیشه مسئول یک عمل خشونتآمیز فرد خشونتگر است و نه بازمانده. این پیام که بارها و بارها از سوی افرادی که به آنها اعتماد داشتم به من منتقل شده بود، یک بخش اصلی از سیستم اعتقادی جوامع کوئیر را تشکیل میدهد که من هم بخشی از آن هستم. من هنوز هم معتقدم که این حرف در یک لایهای درست است. از سوی دیگر، نمیدانم آیا حقایق دیگری هم وجود دارد که از آنها غافل میمانیم، وقتی تمرکز را بر درکی از خشونت در روابط صمیمی میگذاریم که آن را صرفاً به عنوان یک انتخاب فردی از سوی یک هیولا در نظر میگیرد و نه به عنوان بخشی از یک مشکل سیستمیک که همهی ما در آن نقش داریم.
بگذارید واضح بگویم: بازماندگان تجاوز جنسی و خشونت در بستر روابط صمیمی هرگز مسئول عمل فرد یا افرادی که به آنها آسیب رساندهاند نیستند. آنچه من اینجا مطرح میکنم این است که بررسی روشهایی که جوامع در بستر آن شرایطی را ایجاد و فعالانه حفظ میکنند که احتمال وقوع چنین تخلفاتی را رقم میزند، مهم است. واکنش تنبیهی وسیلهای برای جلوگیری از آسیب نیست.
کوئیرلندیا مملو از گفتمانهای دوپهلو و متناقض است، از آنجا که رویاییست که از سوی انسان خلق شده است. ما مشتاق امنیت و نظم هستیم، اما هیجان سرپیچی و خطر را هم دوست داریم. ما در مورد روابط جنسی حساس هستیم و ادعای مثبتنگری به روابط جنسی داریم، اما از پذیرفتن امکان آسیب در بستر آن میگریزیم.
در جامعهی کوئیر به من گفته شده که رضایت بیش از هر چیز مقدس است و در عین حال مکرراً در موقعیتهایی قرار گرفتهام که مملو از افراد مست و از خودبیخودشدهای بود که هیچ ظرفیتی برای برقراری ارتباط بر اساس رضایت نداشتند. همان افرادی که در کارگاهها به من آموزش میدادند و در رسانههای اجتماعی دربارهی اهمیت رضایت سخن میگفتند، بارها و بارها مرا لمس کردند، گرفتند و بوسیدند بدون اینکه هرگز ازم پرسیده باشند من چه میخواهم.
ما ادعا میکنیم فضاهای امنتری برای ابراز تمایلات جنسی ایجاد میکنیم، اما نمیدانیم واقعاً چگونه این فضاها را محقق کنیم. در یک مهمانی نمیتوان به سادگی و فقط با قرار دادن تابلوی ورودی «متجاوزان مورد استقبال قرار نمیگیرند» رفتار جنسی سالم را ترویج کرد. یک جامعه نمیتواند با نادیده گرفتن رفتارهای خشونتگر، صمیمیت توافقی را آموزش دهد. تا آن زمان که در نهایت این نادیدهانگاری آنقدر جلو برود که کسی برخیزد و فریاد بزند: «این شخص به من تجاوز جنسی کرده» و سپس متهم را خیلی خلاصهوار تبعید کنند.
در زیر سراب کوئیرلندیا، افرادی واقعی و مکانهایی واقعی پر از خشم و درد وجود دارند. ما خاطرات آسیبهایی را که در خانوادههای اولیهمان، در جامعهی ترنسفوب و هموفوب از جانمان گذشته با خود حمل میکنیم و آنها را دوباره روی گوشت یکدیگر به نمایش میگذاریم.
به عنوان فرد جوانی که در اواخر نوجوانیام و اوایل دهه بیست زندگیام وارد کوئیرلندیا شدهام، به کسانی که بزرگسال و مربیانم میپنداشتم تکیه میکردم، که بیشتر آنها شاید فقط ده سال یا کمتر از من بزرگتر بودند. اما من عمیقاً آسیبپذیر و نیازمند بودم، عمدتاً به این دلیل که والدینم قادر به راهنمایی من به عنوان یک زن ترنس رنگین که در جامعهای مهاجر و همجنسگراستیز و ترنسستیز رشد میکرد، نبودند. من به افراد کوئیر نیاز داشتم، افراد ترنسی که به من در مورد هنجارها و فرهنگ کوئیر آموزش دهند. رابطهی جنسی کوئیر به افراد کوئیر نیاز داشت تا آنچه را که باید بدانم، برای محافظت از خودم به من بیاموزد.
راهنماییهایی که من گرفتم عمدتاً غیررسمی بود و مرزهای آن هرگز به صراحت مورد بحث قرار نمیگرفت. برخی از مربیانم سخاوتمند بودند و من همیشه از این بابت سپاسگزار خواهم بود، اما هیچکس به واقع نگفت: «من یک بزرگسال امن برای تو هستم و این به این معناست که این چیزها را میتوانم در اختیارت قرار دهم و این یکی چیزها را نه.» به این دلیل شاید نمیدانستم چه چیزی از یک مربی انتظار داشته باشم، نمیدانستم چه انتظاری مناسب است و چه چیزی نیست. بزرگان کوئیرلندیا کجا بودند وقتی مورد آزار قرار گرفتم؟ چرا چیزی نگفتند، کاری نکردند؟ چرا از من محافظت نکردند؟ چه کسی مسئولیت و رهبری جامعهای را بر عهده میگیرد وقتی تقریباً همهی ما کودکانی هستیم که مجبور به فرار از والدین خود شدهایم؟
لیا لاکشمی پیپزنا-ساماراسینها در شعر خود این سوال را مطرح میکند: «میخواهی چه نوع بزرگتری باشی؟»(7) این سوالیست که مرا به خود مشغول میکند. من میدانم که از یک بزرگتر چه میخواستم: راهنمایی. ارتباط. آموزش. نمیدانم که آیا خودم میدانم چگونه این چیزها را به شخص دیگری بدهم؟ به جوانان اطرافم نگاه میکنم و میبینم که چقدر حسرت آنها شدید است. این حسرتیست که مثل آینه خودم را بازنمایی میکند. چطور میشود بزرگتر کسی باشی در حالی که خودت تقریباً اصلاً چنین کسی نداشتهای؟ در جامعهی کوئیر، ما بزرگترهایمان را بتواره مینگاریم، اما تصور کمی از این داریم که مسئولیت نسلی در واقع مستلزم چه چیزیست، یا اینکه چگونه روابط بیننسلی بر اساس نیت و صداقت شکل دهیم.
اگر راهنمایی واقعی بیننسلی در کوئیرلندیا دریافت کرده بودم -اگر از سوی مربیانی که به دنبال بهترین منافع برای من بودند بهم آموزش داده میشد و ازم مراقبت میشد- آیا باز هم تجاوز جنسی، تعرض جنسی و استثمار را تجربه میکردم؟
موضوعی که مدتی در حیرت آن بودم این است که چرا تجربیات خودم از زندگی خشونتبار در جامعهی کوئیر برای مدتی طولانی بیتوجه باقی ماند – چناچه با بیتوجهی از سوی کامیونیتی و با نادیدهانگاری از سوی خودم مواجه شد. تصور میکنم تا حدودی به دلیل ناتوانی خودم در بیان این سوءاستفادهها بوده باشد. هیچکس از سوءاستفادهای که رخ میداد نامی نمیبرد، بنابراین هیچکس نمیدانست که اتفاق افتاده، حتی زمانی که دقیقاً در مقابل چشمانمان رخ میداد.
به همین دلیل است که فکر میکنم این اتفاق ممکن شد که یک مرد کوئیر که قبلاً هرگز ندیده بودم، در یک مهمانی در یکی از بارهای پانک مونترال پشت سر من بیاید، با دو دستش مرا بگیرد و شروع به کوبیدن مکرر من به دیوار کند.
هیچکس چیزی نگفت. هیچکس کاری نکرد. هیچکس نیامد به من کمک کند تا سعی کند این شخص را از من دور کند. هیچکس حرکت نمیکرد وقتی که من برای نفس کشیدن میجنگیدم، وقتی که استخوانهایم در برابر سطح تسلیمناپذیر دیوار فریاد میزدند، وقتی که بازوانش را گرفتم و در نهایت او را از خودم دور کردم. هیچکس پاسخی نداد وقتی به سمت بیرون دویدم و به جمعیت کمی که سیگار میکشیدند گفتم «هی، آن مرد آنجا همین الان به من حمله کرد!»
آنها کسانی نبودند که من نشناسم. آنها آدمهای تصادفی در خیابان نبودند که یک زن ترنس را تماشا کنند که از سوی یک فرد هموفوب مورد حمله و ضرب و شتم قرار میگرفت. آنها اعضای جامعه و دوستان من بودند و هیچ کاری انجام ندادند در حالی که یکی از دوستانشان به گونهای به من حمله کرده بود که میتوانست صدمهی بدنی دائمی به من وارد کند. من هنوز به یاد دارم که چه کسانی آنجا بودند، نام همهی آنها را هنوز به یاد دارم.
با وجود گذشت سالها هنوز خشمگین میشوم وقتی دربارهاش فکر میکنم، احساس میکنم گرما به ستون فقراتم هجوم میبرد. چرا آنها هیچ حرکتی نکردند؟ چرا اهمیت ندادند؟ چرا کسی از من نپرسید که آیا حالم خوب است؟ آیا به این دلیل بود که این حمله آشکارا جنسی نبود، به نحوی که ما تمایل داریم تجاوز جنسی را درک کنیم؟ آیا حملهی فیزیکی بالقوه مرگبار از نظر جامعهی کوئیر کمتر شنیع است؟ یا شاید مهم نبود چون این «من» بودم که مورد تعرض قرار میگرفتم؟ یا به این دلیل بود که من سفید نبودم، هنوز اثری به عنوان نویسنده منتشر نکرده بودم، هنوز در حدی «مهم» نبودم که این حمله شایستهی واکنش باشد؟
در طول سالها برخی از این افراد کوئیر را تماشا کردهام که با فراخوانهای عمومی خواستار حذف سوءاستفادهگران از جامعه شدهاند. گاهی آنها به آنچه که میخواستند رسیدند، با این ادعا که ما باید همیشه بازماندگان را باور کنیم. اما همین افراد کوئیر با چشم خود دیدند که در آن مهمانی چه اتفاقی برای من افتاد ولی نمیتوانستند به خود زحمت کمک به من را بدهند.
چرا رنج آنها از رنج من مهمتر بود؟
در این بخش از مقاله قصد داشتم روایتی گویا از تجربهی خشونت جنسی خودم را درج کنم. گویی این همان کاری است که انتظار میرود انجام دهم.
قصد من از این مقاله این بود که با متمرکز کردن تجربهی خودم از خشونت، آن را به عنوان استعارهای از مسئلهی بزرگتر خشونت در بستر روابط صمیمی در جامعهی کوئیر قرار دهم – یعنی مسئلهای که همه آن را میشناسند، اما عده کمی مستقیماً به آن پرداختهاند. ما میدانیم که خشونت در حال رخ دادن است، ما آن را در حال پیشروی میبینیم، حتی میتوانیم تا حدودی پیشبینی کنیم که چه کسی آسیب میبیند. با این حال برای برخورد با آن بسیار کمکاری میکنیم، هرچند که زیاد درموردش صحبت میکنیم.
اما تجربهی من از خشونت یک استعاره نیست. بدن من یک استعاره نیست.
زندگی من یک استعاره نیست.
بازمانده بودن از خشونت نباید به عنوان نوعی بلیت برای ورود به بحث عمومی خشونت در بستر روابط صمیمی عمل کند. ما نباید لزوماً کلمات «من مورد تجاوز جنسی قرار گرفتهام» را بگوییم تا جدی گرفته شویم و همچنین نباید برای دریافت حمایت، اسامی افرادی را که به ما آسیب رساندهاند لیست کنیم.
همانطور که فمینیستها دوست دارند بگویند، ما در یک فرهنگ تجاوز زندگی میکنیم که شامل جامعهی کوئیر نیز میشود. این برای زنان ترنس رنگین مانند من -که هدف خشونت هستند و اتفاقاً از کمترین امکانات حمایتی به عنوان بازماندگان برخوردارند- به این معناست که عاملان ما به یک یا دو نفر آدم بد محدود نمیشوند. روابط صمیمانهی من- چه جنسی و چه غیرجنسی- تا حد زیادی در طیفی از خشونت قرار میگیرند که اکثر شرکای جنسی من و بسیاری از دوستانم را در بر میگیرد.
مشکل خشونت جنسی و خشونت در بستر روابط صمیمی، مشکلی فردی نیست بلکه فرهنگیست. این یعنی ما مسئول آن هستیم. همهی ما. شما هم.
من هم.
برای ساختن جامعهای که در آن واقعاً در امنیت باشیم، چه چیزی لازم است؟ امنیت نه به معنای تمام و کمال، نه به معنای کاملاً عاری از خطر -زیرا چنین چیزی در این زندگی ممکن نیست- بلکه امن به اندازهای کافی که بتوانیم صمیمیت و ماجراجویی را دنبال کنیم با آگاهی از آنکه واقعاً جامعهای هست که از ما حمایت کند؟ جایی که ما آنقدر امن باشیم که اشتباه کنیم، همانطور که همهی ما گاهی اشتباه میکنیم و آنگاه که آزاری از روی بیاحتیاطی، ناشیانه یا از روی حماقت آشکار به کسی رساندیم به گونهای جبرانش کنیم که به جای آسیب بیشتر، باعث ایجاد التیام شود؟ جایی که تجاوز و آسیب به زنان ترنس رنگین یک نتیجهی قطعی و قابل پیشگویی نباشد؟
فکر میکنم این به معنای دست کشیدن از رویای کوئیرلندیا باشد، رویایی که ما را زنده نگه داشته، درست است، با این حال ما را به دام هم انداخته است؛ مانند عنکبوتهایی که در تارهای دیستوپیایی خودمان گرفتار شدهایم. زیرا کوئیرلندیا رویای کمال است، به این معنی که فقط افراد کامل -قربانیان کامل و بازماندگان کامل- میتوانند در آنجا زندگی کنند. شاید به همین دلیل است که بسیاری از اعضای جامعهی کوئیر که میشناسم و با صدای بلند دربارهی خشونت و نیاز به حذف صحبت میکنند، اغلب کسانی هستند که خود شاهد آن بودم که دیگران را مورد تمسخر و آزار قرار دادند، در روابط صمیمیِ غیر توافقی گیرشان انداختند و مشغول دستکاری روانی بودند.
چه میشد اگر به جای اینکه منتظر بمانیم تا رابطهی سمی بین دو فرد از جامعهی کوئیر در چرخهی فراخوانها و حذف منفجر شود -چیزی که بسیاری از ما به خوبی میشناسیم- در واقع با یکدیگر در این باره صحبت میکردیم و وقتی یکی یا هر دوی آنها را در شرایطی که به کمک نیاز دارند دیدیم، مداخله میکردیم؟ چی میشد اگر از پرسیدن این سوال نمیترسیدیم که «متاسفم اگر کاملاً اشتباه میکنم و این مسئله به من مربوط نمیشود، اما آیا ممکن است که این رابطه برایت آسیبزننده باشد؟»
چه میشد اگر فضاها و جمعهای خود را در گروههایی از خانوادههای منتخب سازماندهی میکردیم که هر کدام به راهنمایی بزرگترهایی دسترسی داشتند، به طوری که وقتی دوست نزدیک یا شریک عاطفی کسی مرتکب عملی آسیبزننده شد، آماده بودیم که آنها را به صورت غیر مجازاتی و با مراقبت بازخواست کنیم؟
چه میشد اگر به جای شکار هیولاهایی که در میان ما زندگی میکنند نگاهی طولانی و عاشقانه و شجاعانه به آینه بیندازیم؟ آن وقت چه کسی را ممکن است ببینیم؟
کوئیرلندیا جاییست که وقتی کودک بودم و در محیطی سوءاستفادهگر رشد میکردم آرزو داشتم در آن زندگی کنم. کوئیرلندیا آن چیزی است که من رویایش را داشتم، برایش جنگیدم و آماده بودم برایش بمیرم. کوئیرلندیا به من دلیلی برای زندگی کردن داد و از این سو زندگیم را نجات داد. اما این یک فانتزیست، دیدی انقلابی، سخت و درخشان و به طرز شگفتانگیزی تیز، مانند کفشهای یک درگکوئین. این فقط پوستهای از کمال است و توهمی از امنیت که بر سطح واقعیتی ناامیدتر رنگآمیزی شده است.
من میخواهم اکنون در دنیای واقعی زندگی کنم – مطمئناً مکان زشتتری خواهد بود، اما امیدوارم که مکان راستگوتری باشد. من تمام زندگی بزرگسالیام را در جستجوی «حقیقت» گذراندهام. احتمالاً همیشه در جاهای اشتباهی به دنبالش بودهام.
- Kai Cheng Thom , https://kaichengthom.com
- Chronicle of a Rape Foretold – Holding Queer Community to Account
(َA section of the book: I Hope We Choose Love: A Trans Girl’s Notes from the End of the World, 2019) - fags, dykes and trannies
مخفف واژههایی برای افراد کوئیر که قبلا به عنوان توهین استفاده میشدند اما به مرور با استفادهی خود جامعهی کوئیر از این مفاهیم بازپسگیریشده. - How Poetry Saved My Life – Amber Dawn
- Chronicle of a Death Foretold – Gabriel Garcia Márquez
- process of escalation
- What kind of elder do you want to be? – Leah Lakshmi Piepzna-Samarasinha